هر پنج انگشتت عسل!
جمعه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۵۰ ب.ظ
بوی خداحافظی می دادند دستهات از دور، بی اونکه حسشون کنم!
انگار باهام حرف می زدن!
هر پنج تا انگشت!
ازشون عسل می چکید، چشیدم، طعم زهرمار تلخ می دادند که تا تو بودی از چند فرسخی اش هم رد نشده بودم.
عسل ِ ناب ِ سرانگشتای تو رو جدایی و ندیدن تلخ می کرد!
دیگه انگار هیچ گل خوشبو و خوش طعمی توی ِ دنیا نبود که هیچ زنبور ِ عسلی روش بشینه، انگاری بودن ِ تو بهونه ی همه ی گلا بود واسه میزبانی از زنبورای عسل و حالا که نیستی جز کاکتوس های ِ پیر ِ شهر هیشکی دل و دماغ ِ مهمونداری از زنبورای ِ عسل و نداره!
از بس گریه کردم دچار ِ افت ِ قند ِ خون شدم اما حیف که تو بساط ِ هیج طبیبی حتی قدر ِ یه انگشدونه هم عسل نیست که من و از این کمای ِ وحشی بیرون بیاره!
می میرم از عشق بازی با نامه های کهنه ی خطی ِ تو و باباجون آدم ...
می کشین منو!
امضا
ندیده ی شما - فاطیما :)
- ۹۴/۰۲/۰۴