سلامی از سر صبر بر مادر و پدری که صبورانه پای حرف دلم نشستند و پیر شدند و دم نزدند ...
و قصه ی عاشقی ما ندیده ها سر دراز دارد ...
می خواهم دانشمند شوم
رایانه ای بسازم
تا من را ببلعد تا تو
خسته شدم از اسکن های پیاپی
ضبط های بی حاصل
و شکست های دایال آپ
روزی وقتی لپ تاپت را بگشایی
مرا خواهی دید
که از بس منتظرت بودم
دو فنجان چای ذغالی
سوغات پایتخت نشینان کشورت
از کوچه پس کوچه های فرحزاد
از دهن افتاده است!
صبورانه عاشقی هایم را دیدید؛ پا به پایم در پستوی دلتان اشک ریختید و هرگز ...
بگذریم؛ کاش دو فنجان چای داغ ذغالی می شد سه تا؛ من، ننه حوا و بابا آدم!
لم می دادیم روی یکی از تخت های فرحزاد و چای می نوشیدیم و چای می نوشیدیم و چای می نوشیدیم.
امضا
ندیده ی شما - فاطیما :)