ننه جون حوا و بابا جون آدم جونم، دلم یه مشت و مال اساسی میخواد.
دوس دارم یکی کاسه ی مخمو وا کنه، بعد این مخ خسته ی له و لورده رو بیاره بیرون آی مشت و مال بده، آی مشت و مال بده!
اصلا یه جفت چکمه پلاستیکی - از اونا که توی کفش فروشیای بلا و ملی می فروشن ، از همونا - بپوشن و جفت پا بپرن رو مخم تا قولنجش در بره!
کفش فروشی ملی و بلا رو نپرسین چیه که اونم توی همون فرهنگ لغتی که براتون فرستادم نوشتم!
اصل موضوع و داشته باشین!
ویترین ریخت و قیافه ی ما آدما هم گاهی کم میاره!
این یه مشت مخ، گاهی انقدر زور داره که هیشکی حریفش نمیشه!
چند روز پیشا بین این یه مشت مخ و صنوبری دلم یه دعوایی شده بود که عمرا جنگ جهانی اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم به پاش نمی رسیدن!
دل دلیل داشتا، ولی همه ی چشما به دهن اون یه وجبی بی ریخت بود، با اون همه چین و چروک!
ولی کسی به دل لپ گلی خوشگلم توجه نمی کرد!
من نمیدونم والا این متر ِ مخ دقیقا از کی اختراع شد؟
آخه مگه میشه همه چیو گذاشت وسط گود و با متر این بی ریخت ِ بدقواره سنجید؟
پس دل لپ قرمزی چی میشه که عین ماهی گلیای سفره ی هفت سین توی حوض ِ سینَمون بالا و پایین می پره؟
والا از روزی که چشم وا کردیم عشق دیدیم و دوس داشتن!
تا گریه میکردیم حداقل - کم کم - هفت هشت جفت دست - دقت کنید، هفت هشت جفت دست، یعنی به عبارتی 16 تا دست به طور تفکیک شده - دراز میشد سمت ما که دهن مبارک بسته شه خدای نکرده از فرط گریه خسته نشیم و گوشه ی خاطرمون کج نشه!
همین که دیگه لنگ محترم از قد و قواره ی قنداق زد بیرون، تا اومدیم بفهمیم دل چیه و مهربونی و عشق و مزه مزه کنیم گفتن وای حرفای خاکتوسری نزن بچه! قباحت داره!
اون موقع بود که این بی ریخت بدقواره ی چروک پروک و هی چپوندن تو چشم و چالمون که عاقل باش! فکر کن!
تا اومدیم با این بی ریخت بدقواره جور بشیم - که انصافا هرچه کردیم نشد - یکی درمیون می شنیدیم که خاکتو سر بی احساست کنن! تو مگه دل نداری؟ تو از احساس بویی نبردی مگه بچه؟
ای بابا! ما هم هنوز که هنوزه موندیم!
دلمون پیش ماهی لپ قرمز دلمونه و عقل هم که هنوز که هنوزه نمیدونم چی چیه همونجاس!
ما که نتونستیم اینو به این جماعت بفهمونیم، بی زحمت شما گیس سفیدی و ریش سفیدی کنید و اینا رو شیر فهم کنید!!!
امضا
ندیده ی شما - فاطیما :)